نويسنده: ميترا کديور




 

كلاس درس براي دستياران روانپزشكي در بيمارستان روزبه در دي ماه 77

بحث تئوري لكاني جنون يا پسيكوز را با رجوعي به كتاب " Analysis of Mind " اثر برتراندراسل آغاز مي كنم. در اين كتاب راسل سؤالي را مطرح مي كند: « چه چيزي به ما امكان مي دهد بين تصوراتمان از يك طرف و حافظه ي اشياء‌ از طرف ديگر تفكيك قائل شويم؟ »
راسل معتقد است، نوعي « حس خاص واقعيت » (1) وجود دارد و او اين حس را بسيار نزديك به « احترام » مي داند. به عقيده ي راسل براي اينكه ما محتويات حافظه خودمان را باور كنيم، وجود اين حس احترام ضروري است. اين نظريات طبعاً براي روانكاوان بسيار جالب توجه هستند، اما فقط يك مسأله وجود دارد، سوژه اي را كه راسل از آن صحبت مي كند با سوژه روانكاوي متفاوت است.
براي سوژه ي راسلي واقعيت تمام آن چيزي است كه او دريافت مي كند. به عقيده ي راسل ما به واقعيت احترام مي گذاريم و در نتيجه به اثراتي كه در حافظه ما مي گذارد باور داريم. برخلاف راسل، پسيكاناليز معتقد است كه رابطه ي بين دريافت حسي و حافظه از يك طرف و باور از طرف ديگر بسيار متغير است. مثلاً فرويد نشان داد كه يك پسربچه ممكن است بخوبي دريافت كند كه دختربچه اي فاقد آلت مردي است اما ضرورتاً به اين دريافت خود احترام نگذارد و در نتيجه محتويات حافظه اش را در اين رابطه باور نكند. در اين صورت دريافت بدون اعتقاد خواهد بود. تفكيك بين دريافت و باور احتمالاً براي فرويد بسيار سهل تر بوده است زيرا زبان او آلماني بود. در زبان آلماني دو كلمه براي واقعيت وجود دارد: كلمه ي " realitat " و كلمه ي " wirklichkeit " كه از " wirken " مي آيد و به اين معناست كه چيزي كار مي كند ( something works ). بنابراين مي توانيم بگوئيم كه بعضي از دريافت ها كار مي كنند، كارآمد هستند و بعضي ديگر كمتر كار مي كنند يا اصلاً كار نمي كنند.
چنين وجه تمايزي موقعي اهميت خود را پيدا مي كند كه پاي ناخودآگاه در ميان باشد. ناخودآگاه نوعي ساختار حافظه اي است كه از تعداد محدودي عناصر زباني يعني دال ها تشكيل شده است. اين دال هاي اساسي تعيين كننده ي جايگاه سوبژكتيو و تعيين كننده ي رابطه ي سوژه با بزرگ ديگري هستند. مشخصاً يكي از اين دال ها كه لكان آن را « نام پدر » (2) ناميد اين رابطه با بزرگ ديگري را شكل مي دهد.
اگر به موضوع ايده هاي ذاتي(3) باور نداشته باشيم بايد فكر كنيم كه اين دال ها به نوعي از دنياي خارج دريافت مي شوند. يعني با استناد به برتراندراسل مي توان اين موضوع را به اين ترتيب مطرح كرد:
براي اينكه دال ها در ناخودآگاه كار كنند شخص بايد به دال هايي كه دريافت مي كند احترام بگذارد. اين نكته بخصوص براي دال نام پدر حائز اهميت است، زيرا كار اين دال تغيير و اصلاح جايگاه سوبژكتيو شخص است.
نياز سوژه به باور اين دال اصلاح كننده موقعي اهميت مي يابد كه به خاطر بياوريم بر طبق تجربه ي پسيكاناليز شخص هيچ وقت واقعاً نمي خواهد جايگاهي را كه اشغال مي كند تغيير دهد. اين چيزي است كه فرويد خيلي زود كشف كرد و با وارد كردن مقوله ي غريزه ي مرگ به اين موضوع ابعاد تازه اي بخشيد.
يكي از جنبه هاي غريزه مرگ اين است كه بشر هميشه به ارضاء دست مي يابد. حتي در رنج نيز به ارضاء دست مي يابد. لكان ارضاء بنيادي را « ژوئي سانس » ناميد و با طنزي خاص مي گفت بشر هميشه شاد است.
ممكن است سؤال كنيد كه اصلاً چرا بايد بشر رابطه ي خود را با ديگري تغيير دهد؟ دليلش اين است كه كودك نه به عنوان سوژه بلكه به عنوان ابژه است كه پا به اين جهان مي گذارد. ابژه عشق يا ابژه نفرت، ابژه ي اشتياق يا ابژه ي ناخواسته اما در هر حال به صورت يك ابژه. در ابتدا اين ديگري است كه حكم مي راند. اولين ديگري يعني مادر.
در نتيجه در ابتدا وضعيتي است كه در آن ژوئي سانس غالب است و كودك ابژه ي ديگري است. فقط از طريق اين دال خاص كه نام پدر است كودك مي تواند اين موقعيت ابتدايي را تغيير دهد.
دال نام پدر « دلالت فالوس » (4) را وارد صحنه مي كند. براي ساده كردن مطلب مي توان گفت كه قسمتي از بدن، يعني آلت مردي، به مقام يك دال ارتقاء مي يابد و با اين ارتقاء وارد بعد سمبوليك مي شود. اين دال تازه، حالا قادر است ژوئي سانس را كه در بعد واقع است دربربگيرد و با اين ترتيب اختگي سمبوليك را بر روي آن اعمال كند و نتيجتاً باعث شود كه سوژه با چشم پوشي از قسمتي از ژوئي سانس خود رابطه ي خود با ديگري را تغيير دهد.
براي درك عملكرد اختگي ( كاستراسيون )، به خاطر بياوريم كه به نظر فرويد كاستراسيون در درجه ي اول كاستراسيون مادر است، البته نه مادر واقعي بلكه يك بازنمايي كه كودك از مادر دارد.
كاستراسيون به اين معناست كه مادر از ابژه ي خودش جدا مي شود و چون جايگاه اوليه اي كه كودك اشغال مي كند ابژه ي مادر است، كاستراسيون باعث عدم تداوم اين جايگاه اوليه و در نتيجه تغيير رابطه ي كودك با ديگري يعني مادر مي شود.
در كمپلكس اديپ وارد كردن دلالت فالوس به عهده ي نام پدر است. قدرت نفوذ اين دال تعيين كننده اين است كه آيا كودك مي پذيرد كه ژوئي سانس را محدود كند؟ و آيا او مي پذيرد كه جايگاه اوليه اش را به عنوان ابژه ي ديگري ترك كند؟ چنين جابجايي را كه توسط نام پدر انجام مي گيرد لكان « متافور پدر » ناميد ( متافور جابجايي يك كلمه توسط يك كلمه ي ديگر است ).
رابطه ي جايگاه اوليه سوژه و نام پدر را مي توان به صورت يك معادله نوشت. بايستي كه باور به دال نام پدر قويتر از ارضائي باشد كه كودك از باقي ماندن در موقعيت اوليه اش به دست مي آورد. سوژه بايستي قسمتي از ژوئي سانس را قرباني كند تا بتواند تغيير وضعيت دهد.
اگر اين معادله را تنها به صورت كمّي در نظر بگيريم دچار اشتباه خواهيم شد. باور و احترام نه در رابطه با شدتشان، بلكه در رابطه با مقوله ي ديگري مطرح هستند و اين مقوله حقيقت است. نفوذ اين دال عمدتاً بستگي به قابل اعتبار بودن شخصي دارد كه بايد تجلي اين دال باشد. بنابراين مسأله اين نيست كه آيا پدر شخصي قوي است يا ضعيف، آيا او مهربان است يا نه. بلكه مسأله اينجاست كه آيا پدر در رابطه با عملكرد سمبوليكي كه بايد اشغال كند قابل اعتبار است يا نه. و از آنجا كه در كمپلكس اديپ مادر نيز مقام شامخي را داراست مسأله همين اينجاست كه آيا مادر در رابطه با نظم سمبوليكي كه در پدر متجلي است قابل اعتبار است يا نه. اين بدان معناست كه در هر مورد كلينيكي بايد پدر واقعي را از پدر سمبوليك جدا كرد. لكان در مورد يك پارادوكس بسيار تأكيد مي كرد و آن اينكه وقتي پدري در زندگي واقعي كارش ايجاد يا دفاع از قانون است ممكن است در سطح سمبوليك پدر بي كفايتي باشد. بكرات ديده شده كه پدر يك پسيكوتيك يك قانون گذار يا يك نظامي و يا يك متعصب مذهبي بوده است. اعتقاد پدر بر اينكه خود او واقعاً تجلي قانون و نظم است از يك طرف و رفتار او در كمپلكس اديپ از طرف ديگر ممكن است باعث شود كه كودك او را يك دروغگو بداند و ايده آل بي نقصي او را صرفاً چيزي تصوري فرض كند. از آنجايي كه تأثير يك دال وابسته به حقيقت است، نام پدر ممكن است در اين مورد كاملاً بي اثر باشد. به نظر لكان سبب شناسي پسيكوز را مي توان با چنين بي كفايتي عملكرد سمبوليك پدر توضيح داد. در پسيكوز نام پدر طرد (5) شده و به جاي اين دال هيچ چيز نيست، فقط يك حفره است. سوژه ي پسيكوتيك اين دال را به كلي دور انداخته است. او نام پدر را اصلاً باور ندارد. آنچه در اين جايگاه بوده قابل اعتبار نبوده است. در واقع پسيكوتيك آن ارضاي اوليه اي را كه ابژه ي ديگري بودن براي او به همراه مي آورده است هرگز ترك نكرده است. متافور پدري شكست خورده است.
به كمك اين مكانيسم مي توان تمام پديده هاي موجود در پسيكوز را توضيح داد، از قبيل " depersonalization " و " hallucination " و " delusion " و... مطالعات كلينيكي مملو از مثالهاست.
يكي از عمده ترين آنها كتاب « دانيل پل شربر » (6) است به نام " Memoirs of my Nervous Illness " كه فرويد دقيقاً مطالعه كرده و تئوري فرويدي پسيكوز را در رابطه ي با آن نشان داده است. او در سال 1911 با نبوغ خود نشان داد كه هذيان در پارانويا، يك ساختار زباني دارد و يك تردستي در دستور زبان است. مطالعه ي كتاب شربر و مقاله ي فرويد را در رابطه ي با آن مصراً توصيه مي كنم.
نكاتي چند از بيوگرافي شربر را از مقدمه اي كه « آيدامك آلپاين »(7) بر ترجمه انگليسي كتاب شربر در سال 1955 نوشته است نقل مي كنم.
« دانيل پل شربر از خانواده بسيار ممتازي بود، پدرش دانيل گاتلب مورتيس شربر پزشك و مدرس دانشگاه لايپزيگ و بنيانگذار يك انستيتوي ارتوپدي در اين دانشگاه بود. او همچنين يك متخصص تعليم و تربيت و يك مصلح اجتماعي بود. او براي خودش نوعي رسالت حواري گونه قائل بود كه مي خواست سلامتي، شادي و بركت را براي توده ها از راه تربيت بدني به ارمغان آورد. او ژيمناستيك را براي درمان توصيه مي كرد و ورزش در هواي آزاد و زمين هاي ورزشي را براي جوانان سازماندهي مي كرد. در كشورهاي آلماني زبان پاركهاي كوچك را به ياد او " Schreberg?rten " مي نامند. او كتابهاي متعددي را منتشر كرد كه فقط عناوين آنها، صرف نظر از محتوياتشان، نشان مي دهد كه او تا چه حد فردي غريب ( eccentric ) اگر نگوييم متعصب ( crank ) بوده است ».
فرهنگ لغات " Webster " براي كلمه ي " crank " معناي زير را مي دهد.
( An unbalanced person who is overzealous in the advocacy of a private cause )
شربر دوباره به خاطر « بيماري عصبي » در بيمارستان رواني بستري شد. بار اول در پائيز 1884 و با تشخيص هيپوكوندريا و در دسامبر همان سال او به كلينيك روانپزشكي دانشگاه لايپزيگ منتقل شد كه مديريت آن را پروفسور فلش زيگ (8) به عهده داشت. در ژوئن 1885 او از اين كلينيك مرخص شد و در پائيز همان سال توانست كار خود را به عنوان قاضي منطقه اي لايپزيگ از سر گيرد. لايپزيگ يكي از تقسيمات پنجگانه ايالت ساكسوني بود.
در سال 1893، زماني كه او تقريباً 51 ساله بود، به مقام " Senatspr?sident "‌يعني رياست عالي دادگاه استيناف ايالت ساكسوني ارتقاء يافت. او در اين مقام رياست يك گروه از قضات را به عهده داشت كه همگي بمراتب از او مسن تر و باسابقه تر بودند. وي در همان سال براي بار دوم در بيمارستان رواني بستري شد و اين واقعه تقريباً شش هفته بعد از ارتقاء او به رياست دادگاه عالي استيناف اتفاق افتاد.
نكته قابل اهميت ديگر در بيوگرافي شربر اين است كه او هيچ گاه صاحب فرزند نشد. مشخصات پدر شربر به حد كافي گوياست. نداشتن فرزند باعث شد كه مواجهه با دلالت فالوس براي شربر تا لحظه ي انتخاب او براي رياست دادگاه عالي استيناف به تأخير بيفتد. در فاصله ي ناميده شدن او براي اين مقام و قبل از اشغال رسمي اين پست يعني چهار ماه قبل از بروز پسيكوز حاد، شربر روزي بين خواب و بيداري، به اين فكر افتاد: « راستي چقدر بايد خوب باشد كه آدم زن باشد و به هم آغوشي تن در دهد ». اما فقط در انتهاي بيماري و بعد از يك مبارزه رواني بسيار شديد عليه اين خواسته است كه او بالاخره يك ايده ي جايگزين مي يابد و آن هم يك هذيان با اين محتواست كه او زن خداست.
اين به چه معناست؟ گفتيم كه به خاطر طردشدگي نام پدر سوژه ي پسيكوتيك چيزي در مورد دلالت فالوس نمي داند. اما مرد بودن تنها اين نيست كه فرد صاحب آلت مردي باشد بلكه اين عضو بايد در رابطه ي با عملكرد سمبوليك و همچنين كاستراسيون قرار بگيرد. اين بدان معناست كه سوژه پسيكوتيك در سطح ناخودآگاه نمي تواند يك مرد باشد. اما اينكه او چرا مي خواهد يك زن باشد، تئوري لكاني توضيحي براي آن دارد كه به طور ساده مي توان چنين بيان كرد:
بروز پسيكوز در اثر به خطر افتادن يا از دست رفتن موضع اوليه ي سوژه است كه فرد پسيكوتيك هيچگاه ترك نكرده است، و آن موضع ابژه ي ديگري بودن است. سوژه ي پسيكوتيك در هذيان خود سعي در بنا كردن رابطه ي جديدي مي كند كه در اين رابطه دو مرتبه ابژه ي ديگري شود. يك زن ابژه اي است كه تمام مردها به دنبالش هستند. در ناخودآگاه او زن بودن مترادف ابژه ي گمشده بودن است.
يك مثال كلينيكي ديگر در مورد يك مرد جوان است كه آن را از « مايكل تورن هايم » (9) به عاريت مي گيرم. دو صحنه اي را كه براي او اتفاق افتاده و خودش ارتباطي بين آنها قائل نمي شود بيان مي كنم.
صحنه اول: بيمار 16 ساله است و در اتاقش مشغول تماشاي عكس هاي مجله ي Play Boy است. ناگهان پدرش وارد مي شود و از ديدن اين منظره بسيار خشمگين شده، بازوي پسر را مي گيرد و او را كشان كشان به دستشويي مي برد. در آنجا پدر بيمار شلوار خود را پائين مي كشد و به او مي گويد: « خوب نگاه كن اگر مي خواهي بداني كه يك مرد واقعي چيست ».
صحنه ي دوم دو هفته بعد از صحنه اول اتفاق مي افتد. بيمار در منزل تنهاست. او دامن و جورابهاي مادرش را مي پوشد و به تماشاي خود در آيينه مي پردازد.
آنچه در صحنه اول جالب توجه است اين است كه اين صحنه تمام آنچه را كه متافور پدري است به خطر مي اندازد. پدر با اين حركت ثابت مي كند كه به نظر او يك مرد واقعي كسي است كه صاحب آلت است. پدر قادر نيست بين آلت به عنوان يك عضو و فالوس به عنوان يك دال تفاوتي قائل شود. نظير آن پدرهايي كه تصور مي كنند تجلي قانون هستند پدر اين بيمار نيز تصور مي كند كه تجلي يك مرد واقعي است. آنچه را كه او به پسرش عرضه مي كند هويت سازي در بعد تصويري است نه در بعد سمبوليك.
اين مثال نمونه ي بارزي است از آنچه لكان كلاهبرداري پدر مي نامد.
اين مثال بدان معنا نيست كه همين يك صحنه باعث سوق دادن پسر به سمت پسيكوز شده است. بلكه اين نمونه اي از عملكرد پدر در طول سالهاست كه منجر به انتخاب پسر شده است. انتخاب اينكه پدر را باور نكند.
اگر صحنه اول نمونه اي از گذشته است صحنه دوم آينده بيمار را نشان مي دهد. صحنه دوم تلاش بيمار را براي يافتن راهي ترسيم مي كند كه بتواند از نو ابژه ي ديگري باشد. و همان طور كه در مورد شربر ديديم زن شدن، يعني ابژه گمشده ي مرد بودن، يك روش تيپيك است، اما نه يك روش هميشگي.
مسير بعدي اين بيمار نشان مي دهد كه پسيكوز او از هر جهت تحت تأثير افكار او در مورد سكسواليته زن است كه از هر جهت تهي از دلالت فالوس است. مثلاً به نظر او تمام زنها « لزبين » (10) هستند بخصوص دوست دختر قبلي اش. او مدام به تماشاي فيلم هاي پورنوگرافيك مي رود كه در مورد لزبين هاست و اين فيلم ها را در امتزاجي از اشمئزاز و شيفتگي تماشا مي كند. او مي گويد بعدها وقتي ازدواج كرد فرزندانش را از طريق تلقيح مصنوعي به وجود خواهد آورد.
براي خاتمه بگذاريد دوباره به كتاب " Analysis of Mind‌ " برتراندراسل رجوع كنيم. او به تضادي كه بين تفكر كاملاً مكانيستي خود از يك طرف و بكار بردن مقولات ظاهراً متافيزيكي از قبيل « حس احترام » و « باور » از طرف ديگر وجود دارد، اذعان مي كند.
خود شما اهميت مقوله اي مثل باور را در تحليل موارد باليني ديديد. آيا اين بدان معناست كه پسيكاناليز كمتر از علم ماترياليستي و يك نوع فلسفه ي جديد است؟ پسيكاناليز با نوع خاصي از ماديت سروكار دارد و آن ماديت دال است و اين مشابه آن چيزي است كه « پالي » (11) فيزيكدان بزرگ آن را ايده ي جديد واقعيت مي نامد: واقعيت سمبول.
من در اين مورد كلمه ي ماديت را به كلمه واقعيت ترجيح مي دهم و تأكيد مي كنم كه ماديت دال آن چيزي است كه مي خواستم از خلال اين مثالهاي كلينيكي به شما نشان دهم.

پي نوشت ها :

1.special feeling of reality
2.Nom du Père(F)
3.inborn ideas
4.signification du phallus(F)
5.forclosed
6.Daniel Paul Schreber
7.Ida Macalpine
8.Flechsig
9.Michael Turnheim
10.Lesbian ( هم جنس خواهي زن).
11.Pauli

منبع مقاله :
كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.